یکی بود, یکی نبود. پیر مردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی, زلف و ریش حنا بسته, کمرچین قدک آبی, شال خلیل خانی, شلوار قصب و گیوه تخت از کوه راه می افتاد و عصا به دست به سمت دروازه شهر می آمد بیرون از دروازه شهر پیرزنی زندگی می کرد که دلباختة عمو نوروز بود ...
(بقیه در ادامه مطلب)
برچسبها: عمو نوروز , ننه سرما , داستان نوروز , داستان کوتاه ,
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد